مشرق – خیلی از شما بابا نظر را می شناسید. خیلی هایتان هم نمی شناسید. این شعر درد نامه ای است خطاب به او.
قرار بود امسال در جلسه شعرا که خدمت رهبر انقلاب رفتند آن را بخوانم اما نوبت به من نرسید.
شعر را که بخوانید پی می برید که چندان در بند های آرایه های ادبی و تزریق ویتامین شاعرانه معمول به آن نبوده ام . یک مشت درد و داغ است که خواستم به بهانه شعر به گوش همه برسد …
بعد از آن شب قصد انتشارش را هم نداشتم اما می دانم رهبر انقلاب شعر بچه ها را در فضای مجازی هم دنبال کند. از سوی دیگر هفته جنگ است و دلم برای بابا نظر و بابا نظر ها تنگ شده است.
پس اینجا منتشرش کردم، امیدورام شما هم خوشتان بیاید و از آنکه دقایقی از وقتتان را صرفش کردید، مغبون نشوید. انشاا …
من بیست ساله بودم، سال 66
شونزده، دو تا شیش
یادت می آید بابا! بابا نظر!
دلم برای شبهای شلمچه تنگ شده است
تلاطم معصوم جوانی در پناه خاکریز های بلند
آه ! … شب خلوت مسلسل شب حسادت ماه !
و صدای واضح فروردین از رادیو
اَنجزَ … اَنجزَ
حالا هر شب
شنی ماهوارهها از شبکوچه فرزندانم میگذرد
و ما برای کره مریخ برنامه پخش میکنیم!
****
دیپلماتهایمان را در مزارشریف کشتند
“نواب” را در بوسنی
تو را در زورق فراموشی
و هجده برادرم را “بنی امیه” گردن زدند
تا دیپلیماتی دیگر
مدال طلای شنای زیر آب را در برزیل صید کند!
در بیرون، عثمانی
برای ماندن “شاپو” بر سرش
به دریوزه افتاده است
آنها اما در قندهار
کاروانهای عروسی را بمباران میکنند
و کاروانهای راهیان نور، به میهمانی ریزگردها میروند.
***
نفت، از تانکهای بیمهنشده به سفرهها ریخت
و نان آلوده به نفت
قیمتی چندین برابر داشت
راستی! یارانه غیرت تو چند است؟
***
یوسف اینبار در چاه ماند
با فراق بال تونلی ساخت و قناتی
تا باغهای بالا دست آباد شود
این یوسف، آنقدر شبیه زلیخا بود
که دعوایش نشد، گریبانی ندرید
و جماعت، آسوده ترنجهایشان را در سمینارها خوردند
بنیامین ما براستی سکهها را دزدید
سپس تاجری نمونه شد
و یوسف به خاطر این نبوغ به او میراث فراوان داد!
شگفتا که یهودا
بهترین برادر من بود
و… یعقوب! … یعقوب!
دریغ او براستی پیغمبری بود که پیامبر ماند
تا اندوه و آبهای تصفیهنشده، کنعان را با خود نبرد
***
بابا نظر! سردار مسؤول لشگر ستارگان آسمان من!
افسوس! انگار سه هزار میلیارد سال نوری گذشته است
حالا، مسؤول، گاه کت و شلوار متحرک است
با نشانی گران
با فرزندانی که خودروهایشان عابران را متحیر میکند!
تو جنگ را بردی
ما در سرقت غنایم مسابقه گذاشتیم
تو امام در دلت بود
ما در بلندگوها، میادین و نقش اسکناسهایمان
لشگر رمالها با علوم غریب، ناگهان پیدا شدند
چون شعبدهبازان پیر، به آنی
فرار مغزها به صدور مغزها
ترکشها را به اسناد بیپشتوانه
دروغ را به خدمت
شبیخون را به دستافشانی
مینها را به معرفت
و تانکها را به ویلاهای چندهزار متر بدل کرد
***
تکتیرانداز گردان تو
شرمگین کودکان گرسنه است
و خانه و کاری را که ندارد و…
اما آمارها ثابت میکنند
او دروغ میگوید
شاغل است، فرزندانش به دانشگاهی رایگان میروند
و در مسکنی استاندارد بسیار خوشبخت است!
به آقای رئیس دادگاه! باید رشوه میدادم
دریغ ! آنکه باید برویاند، میگوید: باید دروغ بگویم
قاضی تذکر میدهد:
صدایت را بلند نکن!
آقای “جنتی میگوید” رشوهخواری و رباخواری علنی و غیرعلنی بیداد میکند
اما کسی جادو کند تا ناگاه قرآنها
بدل به شاهنامه شوند
و تنها خدا میداند، این شاهنامه و شاه آن کیست؟!
بابا اینجا کجاست که تلویزیون خانه ما نشان میدهد؟
این را فرزندم میپرسد
آمریکا، یورو، ژاپن … همه در حال نابودیاند
از زور فقر خودکشی میکنند و …
اینجا کجاست؟ چه همه ارزانی! چه آب و هوایی
چه همه کار، چه همه چیز!
در بقالی کوچه ما، فروانی بیداد میکند
***
یاد آن بچهها بخیر
آزادههایی که تبعیدیان انزوا خویشند، تنهایند
زیرا معلم خصوصی زبان نیستند
و کسی موزهای به آنان نمیسپارد
آزادهاند، امانتها، در موزه آرزوهایشان
یاد استاد (شفق اردکانی) به خیر
آنها اردکانی نیستند!
به عکاسان خوشاخلاق
از مالی لشگر
هدیه سخاوتمندانهای دهند
هدیه خوزستانی، مشهدی، تهرانی
“ابوطالب امام”، “حسین پرتویی”
آه! عکس امام با فرش کلاه همافرها یادت هست
تا عکاسش در تنهایی بپوسد
***
بابا دلم گرفته است
یکی به اینها بگوید قرارمان این نبود
قرار نبود چون به نقطه رهایی رسیدیم
ما در میدانهای مین بودیم
تا آتشبارها را فتح کنیم
اما برخی بچرخند و به سرعت بانکها را فتح کنند
میزها را، تمیزها را!
***
یک سازمان دولتی، طرح ازدواج موقت داده است
شرایط، مرد باید قوی، سینهستبر و…
حالا تو با آن ریههای تکهتکه و من با این ستون فقرات کج و پای لنگ
چه جنسیتی هستیم
سعید صادقی میگوید:
احمقها ما را تحریم میکنند
امکانات بدهند، خودمان به نیم روزی هم میجویم
و آسمان توی قاب تکرار میکند
به خاطر خدا متحد شوید!
دریغ!
دولتمردان زیر تصویر مردی مینشینند
که با آنان دستور ایستادن داده است
“حاج سعید قاسمی” می پرسد:
چرا اینها تکنوازی میکنند؟
چرا کسی گوشبفرمان نیستند؟
بابا! یادت هست
کربلای پنج چقدر خندیدیم
وقتی آن سرهنگ گنده عراقی
امیر پانزده ساله را کول کرده بود
تا با اسلحهای که همقدش بود
صف اسرا را عقب ببرد
یادت هست چقدر ترسیده بودند.
دلم برای شهید “علی پورمحمدی” تنگ شده است
برای لحن مردانه “شهید محمدناصر ناصری”
برای رشادت حیرتآور در “مجنون”
شرمندهام باید بگویم شبیه … مثلاً رمبو بودی
تا فرزندانم شجاعتت را بفهمند!
دریغ ! بیروت در استقبال ما هروله کرد
و کف بر دهان آورد
تا به “ریو” برسیم و خودمان از خودمان استقبال کنیم
تا مدیريت جهان!
دریغ! جای جانهایمان فقط اتمها را غنی کردیم
و غنیسازی خوشمزه است
غنیها زیاد شدند تا ساحران
سلاطین دزدان را به کار آفرینان نمونه بدل کنند
و باز آوردند
تا سلطان رشوه
با فاکتور سیب زمینی سه هزار میلیارد وام بگیرد
و پسران تو برای سه میلیون وام ازدواج در راه بانکها پیر شدند
آه آسمان توی قاب اما
با قلبی امیدوار می گوید
محاصره باید شکسته شود
و سرداران در دفاتر شیک
زیر قاب عکس زیبای او
سرگرم نقل انتقالند
او به تمام انگشتان فرمان مشت شده میدهد
و مجریان دستها را به نشانه تسلیم بالا میبرند
او دستور پیشروی می دهد
آنها بانک تأسیس می کنند
فرمان خبر دار میدهد و آنها بخوابی عمیق فرو میروند
او فریاد می کشد: سلام
تا در سایتهایشان بنویسند
فرموده اند، بدرود !
آه صدایی می گوید
ما خسته ایم! جوجه و عدس و دلار و طلا میخواهیم
***
حالا بنیاد شهید، قبر شهدا را نوسازی کرده است
این یعنی تو حتی قبرت هم نباید شبیه سالهای جنگ باشد
چه برسد به قدرت، قهرت، قَدرت و قبلت
حالا از خیابان آزادی که سرازیر شوی خانه هیچ مسئولی را نمی یابی
آنها بالای آزادی می نشینند
قانون چون توپ، دست به دست می شود
و آنها می گویند، هیچ دیوانی را قبول ندارند
حتی دیوان حافظ را، عشق را، تو را
یادت هست در شلمچه هیچ خبری نبود
تنها روبانهای سفید
خبر از مسیر امن میدانهای مین می دادند
حالا باد آنها را برده است
و میدانهای مبهم مین
در همه جا پراکنده اند
حالا خط قرمزها زاده شدهاند
دزدها، مه آفرینها خط قرمزند
و عبور از خط قرمز عقوبتی دردناک دارد
صدایی می پرسد
از زلزله آذربایجان چه خبر؟
و دیگری می گوید حال مادر رئیس جمهور سیرالئون چطور است؟
چون نوار نقالهای عظیم، ناگهان جادهها به چرخش در آمدند
و ما را با خود بردند
ما به سوی تو دویدیم و جاده ها اما به عقب می رفتند و میروند
***محمدحسین جعفریان***
نظری ثبت نشده است